7/27/2005

mother's day

طفلکي بچه‌ام........
امروز مي‌ره همون جايي که بعد از برج سفيد رفت
ولي ما مي‌ريم خريد !
لابد دوباره غم دنيا مياد سراغش
فکر مي‌کنه من چرت گفتم
مادر نقطه پيوند با هستي است

7/21/2005

بيابوني

تازه از سفر کوه و بيابون رسيده
بالاخره فيلش ياد هندستون مي‌کنه
هر چند خيلي دير اما مياد

يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور

7/12/2005

Yousef

اين خداي احد و واحد اگر


اگر ديوانه نخوانيدم مي‌گويم که
بوي يوسف مي‌شنوم

نمي‌دونم برمي‌گرده يا نه
اما من بويش را مي‌شنوم
حسش مي‌کنم
بي برو برگرد خودشه خود خودش

7/03/2005

نفسم در سينه حبس نيست

مي‌نويسم تا بلکه کمي آرام شوم
چه گويم که ناگفتنم بهتر است؟

خدايا دارم به چه سمتي پيش مي‌رم
کي مي‌تونه بگه که جريان چيه
اگر همه چي تموم شد که خب ديگه کاري از دست من برنمياد من
مي‌تونم ببخشم
اما آيا نبايد که بخواد؟
اصلا احساس خوبي ندارم

سردرگمم؛گيجم؛خسته‌ام و از همه مهمتر اينکه
ناراحتم

خدايا من گم شده‌ام
نمي‌تونم اين مرحله رو بگذرونم
ديگر نمي‌دونم چي درسته و چي غلط
همه چي واسم ناآشناست
نفس کشيدن برام غريبه‌اس
انسان نمايي ديگه داره خيلي سخت مي‌شه

خدايا خواهش مي‌کنم منو تو زندان دنيا دوستان گير ننداز
منو دوباره به اين دنيا برنگردون
بذار اين آخرين سفر من به اينجا باشه

کاشکي اينقدر مسايل رو سخت نکنه
واقعا داره امتحان مي‌کنه
اصلا او هم احساسي به من داره يا نه
منو مي‌شناسه يا نه
آيا داره با خودش فکر مي‌کنه که داره
با يکي که به کمال فکري نرسيده
فقط به خاطر جاذبه‌هاي زنانگي
قانع مي‌شه
از دادن فرصت به من و خودش براي شناخت بيشتر هم
که فرار مي‌کنه

املاء ننوشته غلط نداره

حس مي‌کنم کمي بهتر شده‌ام